۳ سال ازدواج رسمی کردم و یک با شوهر بدون ازدواج زندگی کردم بخاطر اینکه خانواده من قبول نمیکردن ما باهم ازدواج کنیم من عاشق همسرمم اما الان دیگه مثل قبل نیست به خاطره اینکه دسته به زدن داره بد دهن بد بین و بی اهمیت به من وبچه و... همیشه به خاطره خانوادش خواسته ها و نیاز های ما رو نادیده گرفته و من از روی ترس نداشتن تکیه گاه مجبور به ادامه زندگی هستم خانواده همسرم هم خانواده خوبی نیستن خلافکارن منم اول نمیدانستم چون بهم گفته بود کسی را نداره بعد ازدواج همه کس دار شد از طرف خانوادش همه نوع بی احترامی از نظر فیزیکی و شیمایی دیدم هیچ وقت هم همسرم ازم در برابر اونها حمایت نکرده بلکه همیشه منو انداخته الان من بچه دومم را باردار هستم و خیلی از جانب شوهر بی تفاووتی میبینم و به بچه اولمم اهمیت نمیده وقتی ازش میخوام که واسش مهم باشیم و برای زندگیمون ارزش قایل بشه و اولویت اول زندگیش بشیم باهام دعوا میکند و همه چیز را بهم میریزد ومنم از اینکه یه وقت به من و بچه ام اسیب نرساند هیچ چیزی نمیگوییم و کوتاه میام والان نقش من در خانه بیشتر شبیه یه نظافت چی دایم است تا یه زن خانه حق هیچ نظر دادن یا خواسته داشتن هم ندارم اگر میشود راهنماییم کنید که باید چیکار کنم ممنون میشم